ارامش
بنام افریدگارش که مرد را فقط برای یک هدف افرید ان هم برای ارامش قلب یک بانو
موضوعات مرتبط: عاشقونه ، ،
برچسبها:
بنام افریدگارش که مرد را فقط برای یک هدف افرید ان هم برای ارامش قلب یک بانو
با تمام مداد رنگي هاي دنيا
به هر زباني كه بداني يا نداني
خالي از هر تشبيه و استعاره و ابهام
تنها يك جكله برايت خواهم نوشت:
دوست دارم خاص ترين مخاطب خاص دنيا!
If i has to choose between loving & breathing , I would use my last breath to say
I LOVE YOU
when i'm with you i feel so good
you love me like no other even could
you're the only one i want to kiss
and the only one i always miss
i wonder if my words will seem true
but the all mean that i love you
i just wish we always stay together
and our love lasts longer that for ever
!the best thing about me is you
خدايا امروز خيلي خسته ام
فردا بيدارم نكن...
خدايا ميشه سرمو بذارم رو پاهات؟
چشامو ببندم...
تو دستتو بكشي رو موهام...
من اروم بخوابم!
فقط يه چيزي تا خوابم نبرده بگم:!
خيلي خستم بيدارم نكن!
"مرد ها"در عين پيچيدگي در عاشقي روش ساده اي دارند!
...
تو را بخواهند برايت مي جنگند
...
تو را نخواهند باتو مي جنگند!
در قحطي تو چه در خوشي دارند!
بيهوده مي ايند و مي روند اين نفس هاي من...
درد دارد...
با نسيمي برود...
كسي كه به خاطرش به طوفان زده اي...
هنوز هست!
عشـــق واقعي را مي گويم...
خيــانتــــ هست
دروغـــــ هست
بازي با دلـــــ هم هست
درست...!
ولي يه جايي گوشه پاك دل بعضيا
به دور از گناه ها و بدي ها
هنوز هم هست!
عشــق واقعي
حكايت عجيبي دارد اين اشك
كافيست حروفش را به هم بريزي تا برسي به كاش !!!
اين روز ها زيـــادي ســــاكت شده ام
نمي دانم چرا حـــــرف هايم به جاي گـــلو
از چـشــــم هايم بيــــرون مي ايـــند ...
آرام مي ايم همان جاي هميشگي،سر همان ساعت هميشگي
با همان شوق كه مي شناسي باخودم حرف ميزنم
براي خودم خاطره تعريف ميكنم
و بي صدا مثل هميشه مي روم بي انكه تــــو امده باشي!
در وصف حالم همين سه كلمه كافيست:
لبخندم درد مي كند!
دلتنگي
حس نبودن كسي است كه تمام وجودت يكباره تمناي بودنش را مي كند
عجب وفايي داره اين دلتنگي
تنهاش كه ميذاري ميري تو جمع و كلي ميگي و مي خندي
بعد كه از همه جداشدي از كنج تاريكي مياد بيرون
واي ميسته بغل دستت و دست گرمشو ميذاره رو شونت
برمي گرده در گوشت ميگه:خوبي رفيق؟بازم خودمم و خودت!
دلتنگم نه دلتنگ تو
دلتنگ اينكه يه روز هوامو داشتي
دلتنگ اينكه هر لحظه به يادم بودي
دلتنگ هر دقيقه شنيدن صدات
دلتنگ تا صبح بيدار موندنت فقط به خاطر اينكه دل من گرفته
دلتنگ اينكه اسممو سوالي صدا كني
ديدي؟من كه دلتنگ تو نيستم!
نگاهم سوي تو،كه دور گشتي
ميان اشك هايم، نور گشتي
نگاهي كه به پشت سر نكردي
تو اي يارم ،ببين با من چه كردي؟!
صدايت كردم و پاسخ ندادي
جواب سال ها عشقم ،چه دادي!
دويدم در پي ات ،بي تاب و بي جان
همه عقل و همه هوشم پريشان
مگر آن دم رسيد ، بي عشق ،خاموش
گلي پرپر كني ، ياري فراموش؟
صداي بستن در را شنيدم
شتابان تا سوي در ، تا او دويدم
حقيقت بود و من او را نديدم
به جز خون جگر ، از او چه ديدم؟
دل و عقلم پريشان حال ، بيمار
به پشت در رسيدم ، نيست انگار
به زير بار غم از پا فتادم
گلي پرپر به دست او نهادم
چه شبها تا سحر ، من تا رهايي
ميان من و او راه جدايي
چرا آندم كه رفت باور نكردم
همه عشقم ز سر بيرون نكردم!
اومدي مثل فرشته
توي خواب گل عاشق شدي ساز محبت
توي رقص هاي شقايق اومدي مثل يه رحمت
يه تبسم
يه عبور
تو شدي سلطان قلبم
توي دنيام تو يه نور تو شدي پل اميدي
واسه عابري تو طوفان شدي اون راه رهايي
واسه خسته اي تو بوران تو شدي حقيقتي پاك
واسه فرداي يه شيدا
ابر هاي سياه بارون رفت و شد افتابي پيدا
تو شدي يه تكيه گاهي توي لحظه هاي تاريك
ساختي تو باغ بهشتي پشت ميله هاي باريك
تو شدي يه سرپناهي
وسط صخراي غربت
تو واسم يه جون پناهي
وسط شب هاي ظلمت
اومدي ساختي با حرفات
قصر زيباي طلايي
رفتي و اون قاصدك موند
توي پرواز رهايي!
هديه خواهم داد به تو ، چشمان روشن و زلال پر از باران اشكم را
هديه خواهم داد به تو ، تنها كليد طلايي قصر پر از باغ گل قلبم را
هديه خواهم داد به تو ، دستان پر از دانه هاي بلورين عشقم را
اي من به فداي تو ، با تو تا ماه خواهم رفت
من تو را دوست خواهم داشت.
هديه خواهم داد به تو ، نغمه پر از عشق كبوتران سپيد رويايم را
هديه خواهم داد به تو ، پر از سوگند وفاي گوش ماهيهاي ساحل درونم را
هديه خواهم داد به تو ، زورق خوشبختي درياي پر از نيلوفران خيالم را
اي من به فداي تو ، با تو تا ماه خواهم رفت
من تو را دوست خواهم داشت.
هديه خواهم داد به تو ، نفس پاك پر از عطر شيدايي شقايق هاي جانم را
هديه خواهم داد به تو ، سبز فرش مخمل پر از زنبق هاي جاده انتظارم را
هديه خواهم داد به تو ، پنجره پر از بادبادكهاي نقره اي دنباله دار آسمان زندگي ام را
اي من به فداي تو ، با تو تا ماه خواهم رفت
من تو را دوست خواهم داشت.
هديه خواهم داد به تو ، بالهاي مهتابي پر از مرواريد پروازم را
هديه خواهم داد به تو ، پر زرين پر از رنگين كمان طاووس روحم را
هديه خواهم داد به تو ، طپش گرم پر از آواز ژرفاي وجودم را
اي من به فداي تو،با تو تا ماه خواهم رفت
من تو را دوست خواهم داشت.
در دو چشمش گنـاه ميخنديد
بر رخش نور مــــــاه ميخنديد
در گذرگاه آن لبـــــان خموش
شــــــعله اي بي پناه ميخنديد
شـد مناك و پر از نيــازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كرد و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه اي روي سايه اي خم شد
در نهان گـاه راز پرور شـــــب
نفسي روي گونـــــه اي لغزيد
بوسه اي شعله زد ميان دو لب...
توي اســـمون اون چـشـمات
ذره اي جز عشق پيدا نيست
تــوي دنيــــــــــاي نگــــاهت
چهره ي معشوق پيدا نيست...
اگر تنهايي ام چشم مرا بست...
اگر دل از تنم افتادو بشكست
فداي پاي قلب آن عزيزي
كه در هر جا كه باشد ياد ما هست
باد تندي مي وزيد.هوا سرد بود و سوز عجيبي داشت.اسمون هم كم كم داشت كم نور ميشد و خورشيد خانم براي استراحت به پشت ابرا پناه مي برد و ماه دوست داشتني به جاي خورشيد تو اسمون مي نشست. به دورو برم نگاه كردم.پشتم يك ساحل شني و روبروم يك درياي ابي.مواج بود.طولي نكشيد كه يك صداي اشنا به گوشم خورد.برگشتم.اما كسي نبود.پس دوباره به دريا و غروب افتاب در انتهاش خيره شدم كه باز هم اون صدا اومد اما نزديك تر!اسممو صدا ميكرد.تو اون لحظه دوست داشتم فقط چشمامو ببندم و با لذت گوش كنم.ولي برگشتم.دختري با مو هاي بلند و پيراهني زيبا روبروم ايستاده بود و به من نگاه ميكرد.صداي موج دريا سكوت بينمونو مي شكست.منتظر بودم كه يك بار ديگه صدام كنه.تا دوباره اون حس ناب بهم دست بده.تو يك لحظه اسمون تيره و تيره تر شد.فضا پر از دود هاي بي رنگ.جلو رفتم تا دختر رو از بين اون همه دود بيرون بكشم.خودمم داشتم توي دود غرق ميشدم اما بايد نجاتش ميدادم.نميدونستم كيه!فقط يك اشنا بود.يك اشنا كه هيچ وقت نديده بودمش!اسمش رو نميدونستم و نمي شناختمش!هر چقدر جلو ميرفتم اون دختر از من دور و دورتر ميشد تا اين كه بالاخره رفت.ناپديد شد.انگار از اول هم نبوده...اما بود!خودم ديده بودمش.صدايش را شنيده بودم!....يك غم بزرگ به قلبم حمله كرد و مثل عنكبوت با دست ها و پاهاش قلبم را گرفت و فشار داد.اونقدر محكم مي فشردش كه از شدت درد نشستم و دستم را روي قلبم گذاشتم.دوست داشتم داد بزنم.اما دليلش را نميدانستم.چرا ميدانستم اما نمي خواستم كه بدانم!! نميخواستم قبول كنم كه...با يك نگاه...عاشقش شده بودم.اما عاشق چه كسي؟من حتي اسمش را هم نمي دانستم! با ابي كه روي صورتم ريخته شد،از روي زمين بلند شدم.به دنبال منبع اب مي گشتم كه دستي روي شونه ام قرار گرفت و صدا امد:حالت خوبه؟ برگشتم.باز همان چهره ي اشنا!بي وقفه در اغوش گرفتمش و زير لب گفتم:خدايا شكرت...
دوستاي گلم برين ادامه خيـــــــــــــــــــــــلي قشنگن
وقتي از در خونه امدم بيرون و سوار ماشين شدم،از پنجره بيرونو نگاه كردم،شب بود و اسمون پر از ابر هاي سياه اما ميون اون همه ابر يه حاله اي از نور به چشمم خورد ميدونستم ماهه اما باز با كنجكاوي نگاهش كردم همينجور كه ماشين حركت ميكرد كم كم ماه هم از پشت ابرا در اومد.خيلي قشنگ بود.كامله كامل،از هميشه نوراني تر داشت بهم چشمك ميزد چون چشمك زدن بلد نبودم ترجيح دادم در جواب به لبخند بسنده كنم پس لبخند پررنگي به ماه خوشگلم زدم.وقتي دقيق تر به اسمون نيمه سياه شب نگاه كردم جاي خاليه ستاره هارو احساس كردم.هميشه فكر ميكردم اسمون بدون ستاره هيچ صفايي نداره اما اون شب متوجه شدم صفاي اسمون به ماهشه كه مثل يه شاه وسط يه مملكت بزرگ د اره حكمراني ميكنه.پس ستاره ها رو از ياد بردم و دوباره به ماهم نگاه كردم كه بدون هيچ اويزي وسط اسمون مونده و نميوفته.درسته به اندازه ي اسمون بزرگ و قشنگ نيست اما همين ماهه كوچيكه كه بزرگيه اسمونو نشون ميده!دستمو زير چونم گذاستم تا بهتر تماشاش كنم اما يهو ماشين تكون خورد.ديدم با تكون خوردن من ماه هم داره تكون ميخوره پس دستمو از زير چونم برداشتم كه قشنگ ترينم بيشتر از اين اذيت نشه!...و دوباره بهش چشم دوختم چند تا كله روش ديدم هر چه قدر فكر كردم يادم نيومد كه قبلا هم ديده باشمش اما وقتي بيشتر فكر كردم يادم اومد معلممون گفته بود روي ماه پر از چاله ست.تو اون لحظه برام فرقي نداشت چاله داشته باشه يا نه!...داشتم از تماشاش بيشتر لذت ميبردم كه سر يه پيچ بزرگ ماهمو گم كردم.ترس برم داشت كه نكنه تنهام گذاشته باشه يا از دستم ناراحت شده باشه!سرمو به طرف مخالف چرخوندم يه نفس عميق از سر اسودگي سر دادم،ماهم اونجا بود.همونجا تو اسمون ابي،بين كلي ابر سياه،باز هم نوراني!اين دفعه واسه نگاه كردن بهش بايد سرمو خيلي خم ميكردم.چند دقيقه تو اون حالت بهش نگاه كردم كه گردنم درد گرفت،با خودم گفتم بيخيال گردن اما نگاه هاي مردم چي؟!لابد با خودشون فكر ميكنن دختره عقلشو از دست داده!نميشه بيخال اين يكي شد پس از نگاه كردن به ماه دست كشيدم.چند دقيقه هم نشده بود كه تو يه ترافيك گير كرديم،بابام دور زد تازه يادم اومد كه باز برگشتيم طرف ماه قشنگم!سريع سرمو بلند كردم كه يه احساس بهم گفت يه بغض سنگين تو گلوشه با كلي حرف!اما نميتونه چيزي بگه يا گريه كنه چون خيلي از هم دوريم و من نميتونم صداشو بشنوم،دلداريش بدم،بغلش كنم،اروم بزنم به پشتش و بگم به خدا دوست دارم و فراموشت نكردم اما... حالا به مقصد رسيديم و من بايد تماشا رو بذارم كنار،پياده شم و برم تو يه چار ديواري اجري!درسته ديگه پيشش نيستم،حتي از اين فاصله ي دور،اما هميشه به يادشم،فراموشش نميكنم،دوسش دارم و عاشقش ميمونم !!!